ی وقتایی تو زندگیت به جایی میرسی که دیگه

ی وقتایی تو زندگیت به جایی میرسی که دیگه
حوصله خودتم نداری
دلت میخواد باروبندیلتو جمع کنی
اما خیلی سبک راهیِ ی سفر طولانی بشی
تمام آدمای دور و برتو
تمام دردا و غصه‌هاتو
حال بدتو بزاری و بری
میرسی به ایستگاه
قطارم دیگه داره میرسه
اینجاس که ی نگاه به خودت میندازی و میبینی
حتی خودتم اضافی هستی
قطار که وایساد سوارش میشی
از پله که بالا میری
ی مکث خیلی معنی‌داری میکنی
اونجاس که ی تابلو ورود ممنوع میاد تو ذهنتو
به خودت میگی نیا
میخام تنها برم
خستم از خودم
خستم از خودمی که هوای منو نداشت
خودتو جا میزاری تو ایستگاه و راه میوفتی
صدای خودتو میشنوی که دنبال قطار میاد
که منو با خودت ببر
حق من این نیست
من همه جا باهات بودم
اما گوشِت بدهکار نیست
یاد خودت میوفتی
کلی ازش دلخوری
که اونجاهایی که باید یاد تو میوفتاد و ی نه ساده میگفت
تورو اصلا ندید
ی جاهایی باید به خودت فکر میکردی
اما تنها کسی‌که جلوی‌ چشمات نبود
خودت بودی
که الان خودتو پر کردی از دلتنگی‌و تنهایی و حسرت
آره.....
تنها برو
حتی خودتم نبر
سبکتر از همیشه برو
بزار آروم‌ بگیری
آروم.....


حامد زکیان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد