چشم مستت عجب شوق می افکند در دلم

چشم مستت عجب شوق می افکند در دلم
عشق بازی میکنم با شوق چشمت در دلم

دائم پریشان میشوم پریشان نگاهت میکنم
شاید خِجل میشوی که روی میگردانی ز دلم

کاش این قلم اتصالی داشت با رگ های تنم
واژه های مُلتهب سازگاری داشت با حرف دلم

از سرخی لب هایت عزم نوشتن کرده بودم
گفتی عشق مقدس است من نیز شرم کرده بودم

خلاصه ای غریبه، کلام آخرم بس گفتنی است
پنبه در گوش کنی هم ز احوالم کلامم دیدنی است

سال ها زِ جور عشقت، جگر سرخ کرده ام موی سپید
نیامدی هم دیگر نیا!
این عاشقت، چندی است که رفتنی است...

مبینا نصیری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.