و تو آنچنان که بودی، هستی

و تو آنچنان که بودی، هستی
زیبا و آرام
و لطیف ......
و من همچنان که بودم هستم
عاشق و دیوانه و مجنون تو...
ولی ...!
اینبار تو دیگر آن پرنده آزاد نیستی
که من در کمین دیدار
تو ....
به کوچه ها نگاه کنم ...
و من آن صیاد
که کوه به کوه
شاخه به شاخه
دمن به دمن ... در صحرا
دنبال تو باشم ...
دیگر امید ها مردند
ارزو ها رفتند
شعله ها خاموش شدند ...
حتا جوانی رفت ....
دل پژمرد و حتا زبان
توان دکلمه افسانه ی تو ندارد
چرا که تو بسیار دور رفتی ... بسیار دور ...
چی کسی به جای من آغوش تو را پر کرده؟
همه ی آن روز ها رفتند
افسانه شدند
نا نوشته و نا گویا ....
اما باور داشته باش
جای تو هنوزم مثل سابق
در قلبم زنده است و جوانه میزند
مثل نبات که پژمرده می‌شود
ولی نمیمیرد.......
نمیمیرد ....!


سهراب روستائ

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد