تو خودت خواب و خیالی ، مثلی ، جادویی

تو خودت خواب و خیالی ، مثلی ، جادویی
با من از ماندن و دیوانه شدن می گویی؟

بی تفاوت شده ام میل شکارم مرده است
گرچه در دشت ، تو دلخواه ترین آهویی

دیگر اکنون به خودم هست حواس دل پرت
چون نفس در دل من بسته به تار مویی

دور ایام نچرخیده به کامم حالا
راه سر منزل مقصود ز من می جویی؟

به خودم آمده ام ! دلخوشی ام این غزل است
گاهگاهی شب شعری می و تنباکویی

قول دادم به خودم آدم خوبی باشم
نشوم وسوسه با زلف کج بانویی

عذر تقصیر اگر قول فراموشم شد
حق همین است که صد طعنه به من می گویی

روزها می رود و راهی فردا هستم
پای مگذار در این راه ، اگر ترسویی!

میزبانی کند از حضرت باران فردا
شهر دلمرده این مملکت مینویی


محمد رفیع تبار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.