شعری سرودم امروز از سوز دل به ناچار

شعری سرودم امروز از سوز دل به ناچار
دیگر قلم شکستم اینهم کتاب اشعار

سرخوش نمی کنندم آواز بلبلان هیچ
قربان روم کلاغان تا می کنند قارقار

من زندگی نخواهم در بند زور و تزویر
راه فرار بسته ست هر جا کشیده دیوار

دلهای سنگ خارا با آه ما اثر نیست
وقتی نمیرود میخ در آن فرو یا مسمار

حق میدهم که داری از من فرار دایم
در اینه توانم، از خود نبوده دیدار

دل با زبان به جنگ است تا یاد آورم من
این دل که هست بیدار اینهم زبان انکار

اینجا شده قیامت مردم کنار دوزخ
هم کافرو مسلمان خوابم و یا که بیدار

خشکیده باغ زیتون، برگی اگر بیابی
این کفتران زیبا ببریده گشته منقار

کانون غم در اینجاست،آشوب و فتنه بر پاست
سعی و گریز بی جاست سرگشته ام چو پرگار

تنها امید دارم از قعر ظلمت آخر
یک اسب لنگ بی زین پیدا شود به یکبار

در حال خنده گریم در حال گریه خندم
نی مست الکلم من دیوانه هستم انگار


جعفر تهرانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد