سرگشته به ایوان دلت سر زده ام باز

سرگشته به ایوان دلت سر زده ام باز
دم بر نفسی همچو شرر بر زده ام باز

گر کنج سرایت به دلم دانه ندادی
سر بر قفسی همچو کبوتر زده ام باز

تا در نگشودی به من خسته تنها
استاده ام اینجا همه تن در زده ام باز


در باغ به چشمان قشنگت نظر افتاد
مژگان تو را چتر صنوبر زده ام باز

چون شاعر طبعم غزلی تازه ندارد
آتش به ورق پاره و دفتر زده ام باز

با شور شرر خیز نوایت چو برقصم
صد جان فرومایه به خنجر زده ام باز

جمشید افرندید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد