روزی گذرم خورد به چوپان پرآلام

روزی گذرم خورد به چوپان پرآلام
گفتم که نصیحتی کن از سختی ایام

گفتا که به پایان مرسان عمر بلافیض
بشنو سخن از پیر جهاندیده ناکام

خَلقی به سرآب و توی خسته به سرابی
بردار از این گنج کمی توشه سر انجام

گفتم که چرا بر سر خود آب نداری؟
گفتا که نصیحت به تو این است به ابرام

شرمنده او‌گشتم و حرفش بخریدم
آویزه گوشم سخنش هست به مادام


رضا رادمهر

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.