عشق تو دیریست در رگ‌های من جریان گرفت

عشق تو دیریست در رگ‌های من جریان گرفت
مانده‌ام حیران که این آتش چرا پایان گرفت؟

هرچه گفتم هرچه خواندم، در ندایِ سوزِ من
گوشه‌ای از قلب تو یک لحظه کی پیمان گرفت؟

گرچه خاکستر شدم آتش شدم در زیر آن
این دلم آتش‌فشانی بود که جولان گرفت

باز هم در این سرابِ بی‌نشانی مانده‌ام
همچو بَم ویران شده که لرزه بر کرمان گرفت

گر به یاد آری مرا در این غزل بشنو سخن
شاید احسانِ دو چشمانت شبی باران گرفت


احسان محسن زاده

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.