ناگهان آغاز شد عشق و امانم را گرفت

ناگهان آغاز شد عشق و امانم را گرفت
ابر  بی  پایان  اندوه آسمانم را  گرفت

دست احساس از میان واژه ها آمد برون
ذرّه ذرّه طاقت و تاب و توانم را گرفت

خواستم تا شکوه از تقدیر نامیمون کنم
صبر بی صبرانه زنجیر زبانم را گرفت

در سکوت خلوت خود روزگارم می گذشت
برق  ویرانگر رسید و آشیانم را گرفت

سکّه‌ی بازار عشقم رنگ رونق را ندید
از همان روزی که چشمت کاروانم را گرفت

ایستاده سوختم چون شمع در پیش رخت
شب نشینی با تو قطره قطره جانم را گرفت

خواستم تا ساز وصلش سرکنم واسع چو نی
سوز  هجران  بند بند استخوانم را گرفت

سید علی کهنگی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد