سرشک غم چرا باری عزیزم

سرشک غم چرا باری عزیزم
وجودت گلشنی باشد عزیزم

پناهت گر خدا باشد چه باکی
که دشمن گویدت خواری عزیزم

به دست دیده گر دل را سپاری
وجودت را بگیرد بی‌قراری

به عقلت می‌سپاری دیده و دل
که گردد زندگی بهرت بهاری

بر آتش دل آب چو لبخند تو نیست
باری ندهد شاخه درختی که پیوند تو نیست

شمع و گل و پروانه به هم می‌گفتند
پابند کسی مشو که پابند تو نیست

برای دزد مالت شب چو روز است
چو آن را می‌برد جانت بسوز است

بنازم ثروت عالِم که هرگز
ندزدندش که هر دم در فروز است

ز ابر آسمان در رحمتی تو
ز تیره ابر دل در زحمتی تو

به یک نقطه چو قلبت تیره گردد
همه زحمت شوی در محنتی تو

فروغ قاسمی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.