شب شد به دل افتاد که تالاب ببینم

شب شد به دل افتاد که تالاب ببینم
با سر بروم شوکت مهتاب ببینم

از تابش جان بخش رخ و چشم و چراغت
غوغای فریبایی کمیاب ببینم

بر روی تو پاشیده فلک رنگ خدایی
لبخند لب و صورت جذاب ببینم

انگار کمی دیر به تالاب رسیدم
نیلوفرم و آمده ام آب ببینم

انصاف در این حلقه مگر نیست که اکنون
چشمان تو را بسته و در قاب ببینم

در باور من نیست که با خاطره هایت
بر گونه ی ماتم زده سیلاب ببینم


هر چند که رفتی و دگر خاک نشینم
رخسار تو را کاش که در خواب ببینم

علیرضا حضرتی عینی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.