نوبهار آمد ، دریغا پس کجایند سارها ؟

نوبهار آمد ، دریغا پس کجایند سارها ؟
غنچه‌ها مدفون و سَربَر آسمانند خارها

می‌کِشد خلقی چنین ارابه یِ اَدبارِ خویش
تا کجا باطل شود افسانه‌ی افسارها؟

روزیِ نامردمان بر خوانِ زرین است و لیک
رزقِ خِیلِ مردمان است ، در پس انبارها


نعره‌یِ شیرانِ نر دیگر نمی‌آید به گوش
بس که شب پُر می‌شود با زوزه ی کفتارها

فرش و عرشِ مادران را نیک معنا کرده‌اند
شویشان در خاک و فرزندانشان بر دارها

هان دگر بس کن پدر از تیرگی چیزی مگو
ناله‌هایت می‌خزد در جِرزِ این دیوارها

دست خود بالا نیاور ، داس را اما بگیر
خوشه‌ها را دسته کن افزوده کن بر بارها

هر طلوعی را غروب و پشت هر شب روشنیست
وه که بسیار آمدست از اینچنین تکرارها.

محمد مهدی شکیبایی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد