با سکسکه ی زمین ،

با سکسکه ی زمین ،
کالسکه به پیش میرفت
هیچ سکونی نبود در کارش
سرش را انداخته بود پائین ،
بدنبال کار خویش میرفت

بالماسکه ی دُور و بر،
براش دلچسب نبود زیرا ،
بدنبالِ دل ریش میرفت
سورچی ، دلش قیلی ویلی میرفت ،
تا برساند ، مسافران را به مقصد ،
تا برسد به منزل خویش ،
به کنارِ زنِ بیمارش
اما به سکسکه افتاد آن مَرکب
کالسکه دگر لنگان لنگان پیش میرفت

چرخهایش دگر با قیژقیژ میرفت
یکباره چرخها قفل کرد
فقط مستقیم میرفت
ای وای رعد و برق آن درخت را آتش زد
کالسکه بسوی آن آتیش میرفت

از ترس ،
سکسکه ی کالسکه و حتی زمین خوب شد
روزگارِ همه شان بسان شطرنج ، انگار،
قبل از مات شدن به کیش میرفت

با کنده شدنِ چرخ ،
گرچه نیل به مقصود مختل شد ،
اما
رهایی از آتش سوزان ،
به هرچه می ارزید
همه شکرگزار بودند خدا را
دلهایشان سوی دلهایی ،
بسی درویش میرفت


بهمن بیدقی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد