ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
با سکسکه ی زمین ،
کالسکه به پیش میرفت
هیچ سکونی نبود در کارش
سرش را انداخته بود پائین ،
بدنبال کار خویش میرفت
بالماسکه ی دُور و بر،
براش دلچسب نبود زیرا ،
بدنبالِ دل ریش میرفت
سورچی ، دلش قیلی ویلی میرفت ،
تا برساند ، مسافران را به مقصد ،
تا برسد به منزل خویش ،
به کنارِ زنِ بیمارش
اما به سکسکه افتاد آن مَرکب
کالسکه دگر لنگان لنگان پیش میرفت
چرخهایش دگر با قیژقیژ میرفت
یکباره چرخها قفل کرد
فقط مستقیم میرفت
ای وای رعد و برق آن درخت را آتش زد
کالسکه بسوی آن آتیش میرفت
از ترس ،
سکسکه ی کالسکه و حتی زمین خوب شد
روزگارِ همه شان بسان شطرنج ، انگار،
قبل از مات شدن به کیش میرفت
با کنده شدنِ چرخ ،
گرچه نیل به مقصود مختل شد ،
اما
رهایی از آتش سوزان ،
به هرچه می ارزید
همه شکرگزار بودند خدا را
دلهایشان سوی دلهایی ،
بسی درویش میرفت
بهمن بیدقی