تخته‌سنگی با صدایی دلخراش

تخته‌سنگی با صدایی دلخراش
ناله کرد و گفت با پیکرتراش

روزگاری شاد، در دامانِ کوه
همجوارِ دشت و رودی باشکوه

راحت و آسوده در دنیای خویش
خفته بودم فارغ از هر زخم و نیش

تا که آوردی تو پیغامِ اَلَم
تیره شد روزم از این پُتک و قلم

می‌تراشی از نوکِ پا تا سرم
درد می‌گیرد تمامِ پیکرم

تا به کِی بر من روا داری ستم
کِی به پایان می‌رسد این رنج و غم

دستِ من کوتاه و راهِ چاره نیست
این عذاب و خونِ دل، تاوانِ چیست؟

مرد گفت ای دوست، از دستم نَرَنج
رنجها باید کشید از بهرِ گنج

تخته سنگ از این سخن قلبش شکست
با سکوتی تلخ بر جایش نشست

روزها رفت از پِیِ هم بی‌درنگ
تا به تندیسی بدل شد تخته‌سنگ

مرد با آیینه آمد نزدِ او
سنگ شد با پادشاهی روبرو

با شعف پرسید از او آن تخته‌سنگ
کیست این تندیسِ زیبا و قشنگ؟

مرد لبخندی زد و گفت ای رفیق
این تو بودی خفته در خوابی عمیق

این تو بودی پشتِ زشتیها نهان
من حقیقت را فقط کردم عیان

گر نبودت درد و رنجِ زندگی
گر که می‌ماندی در آن آسودگی

کم‌بها بودی چو یارانِ دگر
تاجِ شاهی را نمی‌دیدی به سر...

این حکایت، شرحِ سختیهای ماست
مثلِ دارو تلخ، امّا پر بهاست

این جهان آکنده است از رنج و درد
در پِیِ آسایشِ دنیا نگرد

ما چو آن سنگیم و حق پیکرتراش
پُتکِ هستی می‌دهد ما را خراش

می‌کَنَد با ضربه‌هایش عیب و ننگ
تا که گنج آید برون از بطنِ سنگ


حمید گیوه‌چیان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.