می‌رسد عشقی که زنجیر غمم را بشکند

می‌رسد عشقی که زنجیر غمم را بشکند
دیده‌ام او را ولی، در آن خیالِ باطلم

از سرابِ آرزو، دل را به دریا می‌زنم
بی‌خبر از آن‌که دریا، دل ز ساحل بشکند

در هجومِ خاطراتش باز تنها مانده‌ام
چون پرنده در قفس، در حسرتِ پروازِ غم


می‌گریزم از غمش، اما نمی‌داند دلم
هر کجا باشم، در غم، سودای عشقت مرده‌ام

این چه رازی‌ست در نگاهش، در سکوت تلخ او؟
عاشقم بر حسرتش، بر انتظار این غمم

باشم امید روزی کز سرابِ دورِ او
برسد از بیکران، در خلوتِ بی‌حاصلم

احمد بیگی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.