به زنجیر کشیدی

به زنجیر کشیدی و چه رسوا
در شهر ملامت
من دیوانه زنجیری را
بارها چرخاندی ،
یادت هست؟

بگذار به یاد آری
لحظه ای را که تو یک روز
طفلک روح مرا
با بازی
از این خسته تن ناسوری
دور گرداندی ،
یادت هست؟
سرد بود
یک سردی پر باران
و تا دوردست ها
تاریکی این شب بی پایان
چشم بستم و تو رفتی ،
یادت هست؟
چشم بستم
روح پریشانت را
نکبتی نحس ربود
با خود برد
و من اما
رفتم از یاد ببرم
آن غمی را که سپردیش به من
و مرا گریاندی،
یادت هست؟
رفتم از شهر تو اما
تقدیر تو این بود که بمانی
و ببینی
بعد از این
دیو همخانه توست
هر چه هست
آیه های پریشان خالی است
روح عصیانی تو
تا ابد محبوس
در چنگ دیوار سیاه

رویا یمینی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.