رد میشدم گفت پیرهن شعر بپوش

رد میشدم
گفت پیرهن شعر بپوش
ای ذخیره ی اوستایی
که
منم آن
غریب ترین
پونه ی کوهپایه
چشمه
که گوشش پر شده از موج زنگوله ی بره ها
و دیده کوچ پرستوها را
و شاهد برف بازی کبک ها بوده
دلم
چون غروب بیستون
در نوبر قنوتی خاص به بی کرانگی رسید
در حاشیه ی مژِگان
اشک رویید
در آن دامنه ی ملکوت
که طبیعت می پیچد در تار و پود
همبازی ریشه ها
چون سنجاقکی در حریر تماشا
مشتاق و رهیده از زنجیر
دلم گواهی داد
و یاد او را در دستگاه شور
نواختم بر جان
و از آن شبِ ناکجا
که شکسته هایم را لالایی کرده بودم
یادش را بر تخت شبنم
نشاندم و یک دل سیر گریستم
باور کن
هیچ در هوهوی باد نیست
نیمه جان برگیم و پر از زمزمه قلبی
کلام کوتاه
بیقرارم بیقرارم بیقرار
چون ورق پاره ای در آرزوی کتیبه
که فوج فوج شعر پژمرده را
بر زمین می پاشد
و زمین مرده روانیست کدر
همچنان کور
ناسپاس
بی تفاوت
حزن آور ، سرد و بی فانوس
پونه فریاد کشید
یاد کن
قنداقه ات را مرغ افلاکی من
در سکوت خوابیدم
به دلی سنجاق شدم که عطر اذان داشت
پابرهنه ، آبیِ سبزی
که از
پشت پلک بسته می بیند ، میخواند


فرهاد بیداری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.