گاه نیمه‌شب در تختخواب

گاه نیمه‌شب در تختخواب
چون کودکی از شوق یک پندار شاد
لب فردا را می‌بوسم
و گاه‌
وسط کلی رؤیا و شوق پرواز
از شنیدن فریاد تعصب و تحکم
و‌ اخمی ظالمانه
روزم شلوغ میشود از دغدغه
و استرس فرداهای دگر
و چون زن هستم و محبوس
در باورهای نردانه مشتی خشک مغز عبوس
قند‌ ترسم بالا می‌رود
و نفس امیدم در کما
دست و پا میزند
قرن‌هاست
عصیان مردان در درون زن‌های این جغرافیا
هر روز ادامه دارد
و گاه شکوه میکنم
چرا باید جسمم ابزار لذت باشد
و روحم چون پرنده‌ای محبوس
آیا مردی هست در اینجا
شبیه زندگی یک زن فکر کند
لعنت بر جهل و شهوت تعصب
همانان که
شادی را از یاد دختران برده‌اند
و زندگی زنان را سرگردان کرده‌اند.

عبدالله خسروی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.