میپرسم از حال خودم سالی

میپرسم از حال خودم سالی
خوب است گه گاهی منم حالم
بیچارگی خوب است و بی‌بالی

توی سقوط از چشم تو دیدم
کور و کرند اینجا همه عالم
دیوانه داری از چه می‌نالی


من ایستادم در غبار اما
تا که بیایی به قرار اما
رفتم از اینجا بیقرار اما

با زخم اما یادگار اما
حتی بریدم از رفیقانم
اصلا نمیپرسد کسی حالی

رنگم نکن ای جوجه رنگی
پر میکشم از بام دلتنگی
تا شعر بی مضمون و آهنگی

ای قافیه تو باکه میجنگی...

حرفی نمانده با کسی دیگر
ساکت نمیمانم در این لالی

بیهوده، پوچ، انگار که کارتن....
دنیا و اهلش را ببین ...ول کن...
خالی شده سهمم ز ته از بن
بدشانسی لوکم، جهان دالتون

پینو کیو آدم نشو لطفا
هست این جهان از آدمی خالی

ما در عذاب جهل آدمها
این باهمان دور از هم‌ها
زخمی خیلی هاست کم کمها

خوشبختی ما و بهشت ما
افتاده در دست جهنم ها
عالیست حال ما همه عالی...

به آسمان هی شکوه میکردم
که کی به پایان میرسد دردم

هرلحظه غم...دوری ز تو هردم
وقتی پریشان است زلف تو
باید چنان زلف تو شب‌گردم
جامم پر از شب از سحر خالی...


سروش وطن پور

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.