شب که می‌آید نفس گم می شود

شب که می‌آید نفس گم می شود در سینه ی عاشق
چون کبوتر بچه ای در باد
چون سکوتی سخت در فریاد
غرق افکاری سراسر ترس و بی بنیاد
کاش آن شب پیش او بودم
باز می بوییدمش چون گل
باز می گفتم تو را من دوست می دارم
سر به روی شانه اش مستانه می‌گفتم

نازنینا،دوستت دارم
لیک من ماندم و اندوهی
غمی بر وسعت کوهی.
حسرتی بر سینه می ماند
کاش آن شب پیش او بودم.

امید محمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.