شبی را بی تو سرکردم میان بغض و تنهایی

شبی را بی تو سرکردم میان بغض و تنهایی
نخوابیدم به امیدی که بالینم ز در آیی
دوباره کنج این خانه خیالاتی شدم انگار
به هرجا بنگرم جانا تو را بینم که آنجایی
بگیری دست من شاید دلم آرام گیرد یار
بزن شانه به گیسویم بپوشان رَختِ زیبایی
چنان افسرده ام جانا پی آرامش محضم
کنارم نیستی لاقل بریزی استکان چایی
چو بگشودی به رویم در نگاهم بر رُخَت افتاد
چنان محو رُخَت گشتم گمان کردم که رویایی

ولی حالا که میبینم تورا در پیش روی خود
بجز آغوش گرم تو نخواهم من دگر جایی
به گوش جان شنو ازمن دراین دوران وانفسا
همین امروز را دریاب نباشد باز فردایی

محمود مقامی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.