دل ربودی از من و من از تو سرشار شدم

دل ربودی از من و من از تو سرشار شدم
دل دادم و با خیال تو ، دیوانه و بیمار شدم

در خانه ی خدارا زدم هر شب از رنج فراقت
ندا آمد رها کن ، من چه دلتنگ ناچار شدم


شب ها دیدم رخ ماه تو ، در حلول مهتاب
دلبر ماه نشان ، بی تو من ، محکوم به آوار شدم

گفتمت دست در دستم گذار ، با من بمان
گفتی برو اینجا نمان ، عجب با تو گرفتار شدم

گفتمت خواب و خوراکم همه در وصل تو مانده
هر دمی را هرشبی را من با تو ملول و بیدار شدم

سگرمه توی هم کردی ، من جانم به لب آمد
گفتی از عشق نگو من پیرو ، مهر اغیار شدم

اشک در چشم ترَم سخره میکرد باران بهار را
من چه بی حاصل ، چه دلگیر بی هوادار شدم

جز تو که باشد بدهد روی سلامت ، درد های مرا
مردما هیهات ، من با یک کلمه جان بر دار شدم

تمام روز و لحظه ها یاد تو شوق زندگی بود
حقم شانه ات بود ولی من محتاج دیوار شدم

سراسر شده ام رنگ ناسپاسی ، جانا کافرم کردی
تا نفسی هست به چشمان چموش تو دیندار شدم

حرف از دیگری گفتی و چشم عاشقم تر میکنی
من دلداده با غم تو ، در عشق و وفا تکرار شدم

تو چه داری که نگاهت ، به جهانی نفروشم؟
تو چه ها کردی که راضی به اینهمه اصرار شدم؟

جهانی از گل برایم بیارند و بکوبند و برقصند
در تمام پایکوبی های جهان ، بی تو عزادار شدم

کاش برگردی و برای اولین بار بگیرم دستان تورا
کاش شود بوسه زنم روی تورا و باز پربار شوم

فاطمه مهرآرا

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.