و اندر آن ظلمت شب

و اندر آن ظلمت شب
منتظر گوشه نگاهی بودم

تا بگویم شرح رسوایی خویش
وصف پریشانی خویش

خواستم راز دلم فاش کنم
راز ویرانی خود فاش کنم
تا بگویم هجر او شد قاتلم
ای امان از گریه ی بی حاصلم


ناگهان بوی شقایق پیچید
قامتش را دیدم
همه جای قدمش پر گل شد

ماه کنارم بنشست

با همان نور سپید
ظلمتم روشن شد

من همه چشم شدم
محو تماشای رُخش

آمدم شکوه کنم

بر سرم دست کشید
بر لبش لبخندی

همچنان محو تماشا بودم
من بی چاره چنین غرق وصالش بودم


شکوه ام یادم رفت
شرح هجران رخش یادم رفت
که ببوسم قدمش یادم رفت
مات و مبهوت شدم
دیده کنم فرش رهش یادم رفت

من شدم مست نگاهش، همه مهر یکجا بود
همه زیبایی اشعار سپهر آنجا بود

من به یکباره ز عطر خوش او مست شدم
در فراق رخ او نیست بُدم هست شدم

تا که دستش برداشت

اشک از دیده چکید
حیف شد آنرا ندید

عزم رفتن کرده بود
من و دل هر دو به پاش افتادیم
که بداند چو رود هر دو ز پا افتادیم

هر قدم برمیداشت
من و دل می مردیم

من و دل بر دامنش
خون جگر میخوردیم

چشم من خیره به دل
چشم او خیره به راه

تا که نورش گم شد
در شب و ظلمت و آه


و شب از شب پر شد


ابراهیم رفیعی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.