از فراز نیزه ها بابا برایم قصه گفت

از فراز نیزه ها بابا برایم قصه گفت
مثل خورشید از همان بالابرایم قصه گفت

کودکان کوفه را که می زدندم دیده بود
از زبان مادرش زهرا برایم قصه گفت

شهریار ملک جان با رنج های بیشمار
در خرابه یک نفس تنها برایم قصه گفت

سرمیان تشت زر بود وتنش در آسمان
باتنی بی سر چه خوش آوا برایم قصه گفت

از سفر هایی که رفته در تنور و دیر و کاخ
تا مسیر رجعتش یکجا برایم قصه گفت

گوش هایم‌ را که دید آرام زیر لب گریست
بعد ،،از بازار زرگرها برایم قصه گفت

رد چوب خیزران روی لبانش مانده بود
باز هم آهسته تر اما برایم قصه گفت

درد و دل کردم برایش مثل بابا مرده ها
شد مداوا دردهایم تا برایم قصه گفت


قدرت الله شیرجزی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.