سیزده سال و دو عمرم همه شد صرف سکوت

سیزده سال و دو عمرم همه شد صرف سکوت
برف بارید بر اندیشه من برف سکوت
سال ها از لب او بر نی مسکوت دلم
هیچ حرفی نتراوید مگر حرف سکوت
روح افسرده و مفلوج و مریضم کر و لال
منقبض شد همه در گوشه ای از ظرف سکوت
با نگاهت غزلی گفتمش از عشق بگو
شانه بالا زد و انداخت مرا طرف سکوت
پدر آن اسب غزلبازی چوبینم کو

تا رها گردم از این فاصله ژرف سکوت

نادر انصاری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.