می‌شمارم شب را ؛

می‌شمارم شب را ؛
گاه و بیگاه نسیمی شاید،
بنوازد سر برگی را گُنگ؛
در سکوتی که تمامش مرگ است.
...نفسم می‌گیرد،
از فراوانی خشم،
از صداهای غریب،
از نگاهی که کمی مانده به صبح،
بی‌خبر می‌میرد.
من پر از فریادم
و پر از دلتنگی ...

دانه‌هایم همه یاًس
خاک باغم همه ترس
در بهاری که هوا در آن نیست،
جز نهالی خونین، چه به باغم روئید؟
چه به یادم آمد
جز همین تاریکی؟
یا صدای نفسی هر لحظه، ویرانتر
رو به یک خاموشی.
....من دگر دورم ، دور
در همین نزدیکی.


محمد مهدی شکیبایی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.