گاه باید خندید

گاه باید خندید
به دل خویش و آنچه آمد به سرش
گاه باید به سکوت و تنهایی
لبخند زنی
گاه باید به کوله بار غمی
که بر دوش می کشی
لبخند زنی
من که می دانم
از برای دردم
درمانی نیست
چاره ایی کردم بر دردم
من به آنچه چندیست که آزارم داد
می خندم
من به آن یار جفا کار
که وفایی نداشت
می خندم
من به دلم که همان لحظه ی اول
با نگاهی باختمش
می خندم
من به یاری که رفت و
سراغی از من نگرفت
می خندم
من به آن طعنه زنان
که به من و دل خندیدند
می خندم
آری آری دیگر
به همه چیز و همه کس
می خندم
گاه دل من می گوید:
همره من
تو اگر می خندی
دگران می گویند:
که فلانی در مرز جنون است
من به او می گویم:
نگرانی؟
نترس آرام باش رفیق
چونکه من به جنون ودیوانگیم
می خندم
ولی افسوس وصد افسوس
نمی دانم که چرا؟
که چرا؟
در این خندیدن من
هنوز چشمانم تر است


شیدا جوادیان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.