هیچکس حال مرا درک نکرد

هیچکس حال مرا درک نکرد
هیچکس حرف دلم را نشنید
شهره شهر، به دیوانگی ام
من به این طعنه زنی خو کردم
دل من شعر خزان می‌گوید
همه دل باخته‌ی بوی بهارند ولی
راه بیراهه برفتن
شرط دلباختگی است
عقل، پیمانه خالیست برای دل من
فهم دنیا ز دلم
دشت کویری است
لبش خشکیده
روح من همچو پر سنجاقک
می‌پرد بر سر مرداب وجود
مردم از فهم دلم بیزارند
دل من شور پرستش دارد
می‌پرستد بت نورسته به سر شاخه گل
که خزان را به بهار انجامید
لیک مردم همه پیمانه عقلی دارند
و مرا خالی از آن می‌دانند
راه تنهایی من از همه تن ها بگسست
خلوت شعر من از زحمت تن ها خالیست


مهدی مزرعه

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.