در هزارتوی خالیِ آینه‌ها،

در هزارتوی خالیِ آینه‌ها،
چهره‌ای گم‌شده است،
که به خاطره‌های دور تعلق دارد.

در این آینه ی ترک خورده ،
چهره ای را میبینم
که دیگر نمی شناسم.

ویرانه ی درونم ،
چون قفسی بی در،
مرا در اغوش می گیرد.

کلمات، چون زنگ‌های شکسته،
در باد می‌لرزد،
بی‌پناه و بی‌مقصد.

سکوتی سنگین
بر دوش های خسته ام فشار می آورد،
در این ویرانه ی بی انتهای تنهایی.

لحظه‌ها، در خلسه‌ای سرگردان،
در حلقه‌های بی‌پایان می‌چرخند،
بی‌آنکه به پایان برسند.

دست‌هایم، در جستجوی نوری،
به سمت تاریکی دراز می‌شود،
که هرگز آن را نمی‌یابم.

این فضای خالی،
پر از سیاه‌چاله‌های ناگفته است،
برای دلِ گم‌شده در خود.

صدای سکوت،
در شب خاموش،
پژواکی از گم‌شدگی و حیرت در ذهنم می چرخد،

و شاید، در این چرخش بی‌انتها،
هیچ‌گاه به آرامش نرسم،
و یک روز
تنها در پیچیدگی و سردرگمی غرق شوم
و برای همیشه چشمانم در تاریکی بی نهایت فرو رود

گویی که هرگز نبوده ام...


سعید حبیبی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.