و جهان را تو رها کن به همان حال خودش

و جهان را تو رها کن به همان حال خودش
همه رنجش همه اندوه و غمش، مالِ خودش

ندهد کس پر و بالت بِگُشا بال و پَرَت
بپرد اوجِ شفق، هر که رهد بالِ خودش

نبَرد غم ز دلت مردم این کوی و دیار
همه در نقش خودش در خط و در خالِ خودش،

همه مست اند به جامی که ندارد می و مِل
همه در حال خودش در پی امیالِ خودش

دلِ مردم به همین درد و ندانم، چه کنم،
می رود فاصله ها دور ز آمالِ خودش...

نکند حسرت مردم بخوری خانه خراب
که بسازد همه، خود، خنده ی در فالِ خودش

و هر آن کس که کَنَد چال، تو را، بی شَبَه او
خودش از چاله بیوفتد به همان چالِ خودش

تو خودت بین و رها کن دگری که عاقبت
برود مردم و هر کس پیِ اعمالِ خودش


فاطمه محمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.