غافل ز روزگارم و عمرم تباه شد

غافل ز روزگارم و عمرم تباه شد
از خود گذشتم و حکم گناه شد
بیچاره من، که نخواستم دورنگی و
تک تک تمام مدادم سیاه شد
گفتم نرو، بنشین روبروی من
برداشت کوله خود را ، به راه شد
لجباز و خیره سر و کله شق شد و
از چاله ها در آمد و مغلوب چاه شد

بازی نکرد و به بازی گرفت دلم
سرباز کیش شده، آمد و شاه شد
شاید تمام غزل های دفترم
در آرزوی تبسم ، چو آه شد
شاید خیال پرستش درون خاک
شوری گرفت و شبیه گیاه شد
شاید کسی ز تماشای زندگی
رقصید و شعله ی خیس نگاه شد
شاید به وجد آمد و در شب سیاه
چون پل میان من و چشم ماه شد.....

نرجس نقابی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.