در خانه ام باز است

در خانه ام باز است
با زیر پوش جان گلهای این خانه را آب می دهم
با چشمانی پف کرده ، می کنم آواز
اما این دلیل نمی شود
ای زاغ دزدانه سرک کشی به این میخانه
پرسی احوال من دیوانه
تو بهتر می دانی روز و شبم ای زاغ
این میخانه سالها گشته ویرانه
نه خمره ای ، نه جامی نه پیمانه ای هر چه بود شکستند
هر چه هست ، تنهایست
احوال توست که می کند زنده
می دهد انکار ، می دهد پرواز ، می کند مست
تمام آن نبودن ها را چشمان تو می کند جادو
چشمانت با خود می آورد باور ، جوانه می دهد به دل
سیب روی دیوار را می دهد قلقک
شاخه خشکیده روی دیوار را می دهد امید
تو قافله سالاری
زاغ زیبا مشکل گشای این راهی می دانم
طبیعت ت را برایم خواندی طبعت را از بر می دانم
زیبا و خویشتن داری طبعت را می دانم
وحشی ست و دست نخورده
رازها می دانی ،
انکارها می دانی ، طبعت هست انتزاعی
زیباتر از تن پوش خویشتن داری
می دانم
طبعت بزم شبانه شعرم می شود
می دانی
انتظار ، انتظار به شیرینی همین انتظاری
کاش می شود برای طبعت تن پوشی شبانه می دوختم


حسین اصغرزاده سنگ سپید

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.