من برای زندگی با تو

من برای زندگی با تو

با تمام آرزو جنگیده ام

با نفس هایت، عاشقی کردم و

با رؤیایت زندگی

شاعر شعرهایت شدم و

هزار و یک شب از تو

عاشقی خواندم

یادت هست؟

غزل عشق برای تو ، گدایی کردم ؟

غزلش یادت هست؟

کاش نقطه ی پایان راهت

بر دل من

آرزو سودا کند

در میان برکه ی ویرانه ها

قصری از جنس صدف پیدا کند

در جوابم ،اما،تو

خوانده بودی انگار

در میان ،برکه ی خالی شده

دیده ای ویرانه ای برپا شده

بغض و وحشت همدم

آهو و قو

بیقرارش سردی صحرا شده

از نگاه شعر تو رنجیده بودم ،اما

با خودم گفتم

انگار

وقت،وقت رفتن است

ادم ماندن نبودی

گفته بودی، می مانی

اما ماندنت ماندن نبود..

رفتی و رفتنت حاشیه شد

قسمت من هم ،انگار

قسمتش ویرانه شد..


خدیجه سعیدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.