ظهر تابستان

بوی چوب

بوی گرما

ظهر تابستان

کنار پیچک همسایه ، مشامم را پر می کرد

و من مست از نگاه تو

نردبانی

به بلندای شب شعرت

می ساختم

تا آیینه آیینه از تو بگویم و مسخ نگاهت شوم

آیینه شرمنده ی رویت می شدو

من

در بند امید وصلت

واژه ،واژه گیسوی شب را به هم می بافتم..

زمهریر نگاهت دل آتشفشان را می بردو

من

در حرارت نگاهت ،

چه بی رحمانه ذوب می شدم

قاب چشمانت نقاشی سر به هوایی می شد

که

دل و جان را در

اسارتش به بند می کشید و من

آن اسیر درمانده ی نگاهت شدم

که در بند اسارتت

غزلش بدون قافیه مانده...


خدیجه سعیدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.