این همه گویند که فکر دلبر دیگر بکن

این همه گویند که فکر دلبر دیگر بکن
کِی به غیرش این همه اندیشه ی دیگر کنم
از سر این جان خویش را در کف دست می دهم
تا زره از سایه ی زلف سیاهش بر کنم
او نمی خواند مرا تا عشق از یادم رود
من ولی می خوانمش تا عشق را باور کنم
عشق دردانست ولی غواص به دریا دل مده
تو چطور گویی اگر دُرّی نبود دریا بده
من شنا کردم در اعماق وجودش یک سده
تا رسد آن روز که سازم بهمنی آذر کده

آتش فیروزه ای دورش بگردم زیر آب
آتش فیروزه ای حتی ندیدی تو خواب
این همه گویند که فکر دلبری دیگر بکن
کو دلی دیگر که فکر دلبری دیگر کنم
تو سفید آهو در این سیاهی شب خواستی
آخ هنوز می خواهمش بی اندک اندک کاستی
این همه گویند نرو راهی سراسر از غمست
دل دیوانست ولی دیوانه تر از این همست

شهریار وقف رحمانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.