رهایم کن تا در دشت جنون

رهایم کن
تا در دشت جنون
پیکر خیالم را بشکنم
برگ های خشکیده
به خاشاک بسپارم
قصه دلتنگی را
بی صدا سرکنم
دیده را به ژرفای کبود
آشنا کنم
پیوند زلال چشم را
با گونه ها جدا کنم
زین پس
فریاد بی صدایم را
بر بلندای رویاهایم نمی بینی
می روم
تا نگاری از تو بسازم
ودر انتظار نفس غریبانه ات
به امید فردا بنشینم .......


محمود علایی منش

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.