خودت خوب میدانی که

خودت خوب میدانی که اگر پُل های پشت سرت را نیز شکسته باشی و به بیراه نامعلومت ادامه داده باشی،
اگر جایی به عقب بازگردی و نگاه کنی،
بیابانی که مرا در آن تنها گذاشتی
را بهشتی انبوه و سرسبز خواهی یافت
تو مرا با دردی زشت و دیو گونه رها کردی اما این را فراموش کرده بودی که من سیمرغی صبور بودم که از غم و درد و پستی ها نیز،

معجزه خواهم ساخت
سام، زال را که کودکی بی گناه و زیبارو بود را رها کرد،
اما تو نه اصالت سام را داشتی و نه جاه و مقامش را.
تو رهگذری بودی که مرا از عرش به فرش کشاندی،
تو آن معبری تنها بودی که منی را که از چشم خلق
دور مانده بودم را آشکار ساختی و من را با هر آنچه که از بذر تاریکی و پستی داشتی و از شیطان به امانت گرفته بودی را به مَنَش دادی
من، عاشقی تنها بودم
نه از باغبانی سر در میاوردم و نه از کژ طبعی خلق.
تو، منِ وحشی را به روزی انداختی که نه
لذت آزادی و طغیان گریم را ببرم،
نه آنگونه مطیع و رام همچون اکثریت
تو شعله هایم را به زوال کشاندی اما،
اکنون که انتظار داشتی در جهنم خویش بپوسم،
بیا و ببین که چگونه از همان بذر تفرقه و نفاق،
بیشه زاری بی کرانه ساخته ام که زیبایی اش مستت میکند
آنچه از درون من بیرون کشیدی،
اکنون در طبیعت و کائنات جلوه گاهی حیرت آورست
اکنون که همه چیز سر و سامان گرفت،
دلیلی برای ماندن ندارم،
در انتظار دستی از سوی عشقم که در آن،
طعم بهشتی را بکشم که از من دریغش ساختی
سام بازگشت و زال قهرمانش را در آغوش کشید،
تو
اما،
اما،
اما هرگز بازنخواهی گشت.......

آرش غدیر

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.