بینوا دخترک همسایه گویی از درد همی می نالد

بینوا دخترک همسایه گویی از درد همی می نالد
گویی افسار دلش را به زمان داد و بسی می نالد
آن زمان که دل او را پر خوناب بکرد
ای دریغا شده آتشکده و باز دمی می نالد
بی نوا دخترک امشب غزلی ناب سرود
غزلش رفت و دلش ماند و کسی را که همی می نالد
تاج گردون که دلش را به زمین خوش می کرد
این زمین بود که سرور شد و گردون که دمی می نالد
تو که سرور شدی و تاج شهی بر سر توست

درد آن است که شاهی به زری می نالد
حسرت آن بود که دیدی و نگفتی آن چیست
رهروی را که به تلخی برهی می نالد
سر خم نکن و بگذر ز امید واهی
بی شک آن کس که تو گویی به تبی می نالد

خدیجه سعیدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.