مژده ای دل سر امد دگر ان صبر و قرار

مژده ای دل سر امد دگر ان صبر و قرار
محترم شد دل ما در بر ان چشم نگار
گل و بلبل همه در باغ محبت شده جمع
بوی خوش می وزد از سوی گلستان بهار
درد هجران زوصالش برمید از دل ما
چون طلوع سحر امد شب تار از غم یار
بر کشید از رخ خویش پرده قهر از ره عشق
گشت خندان همه ان چهره خندان نگار
همه ان کینه و قهر از دل خود کرد برون

چونکه عاشق شدو شد عاشق بی صبر و قرار
اروزی دل ما وصل نگار بود که رسید
ای دلا زین به بعد غم به دل خویش مسپار
چونکه گشت محفل ما از شرفش شهره شهر
عالم از ما طلبید خلعت و روبند و سوار

قاسم بهزادپور

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.