از رفتن دست نکش عزیزدل؛

از رفتن دست نکش عزیزدل؛
گاهی تصور می‌کنم
غریبه ها چقدر خوشبختند
بارها از کنار هم رد می‌شوند
شاید بارها با یک قطار یا چه می دانم یک تاکسی از این سمت شهر به اون سمت شهر جابجا می شوندُ ردی به جا نمی گذارند در خاطرات هم
راستی تو آمده بودی که بروی
پس اینهمه استخاره چیست؟

سیاهیِ روزهایم کمرنگ شد و در خلوت شبهایم با زمزمه ای به تعویق می انداختی دلواپسی هایم را
راستی بگو هنوزم طبق عادت کسی را جانم صدا میزنی

میلاد جعفری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.