من گلایه های عاشقانه را دوست دارم..

گاهی دوست داشتنی های
آن طرف پنجره را که میشمارم؛
همه اش یک طوری ختم می‌شوند
به خورشید..خورشید ؛
و باز خورشید..


هر روز در تمام پنجره ها
به انتظار خورشید می نشینم ؛

وقتی نیست..
غیبتش حسابی به چشمم می آید؛
مثل نبودن چای تازه دم
وقت خواندن یک کتاب ؛
که حتی با نوشتنِ
ده جلد کلیدر و جای خالی سلوچ
باز جای خالیش پُر نشد..

می دانی، آخر دیروز هم نبود ؛
برف و باران های ریز و درشت
و ابرهای تکه تکه..همه بودند،،
موقع شنیدن صدایِ آن کلاغ رهگذری
که برای محله ی ما نبود
باز دلتنگی ناغافل امانم را برید ..

آنجا بود که فهمیدم
بعضی از غیبت ها؛
وقتی که همه چی جفت وجور هم باشد
باز استخوان سوز است..

هر روز با همین بهانه های ریز و درشت
با دیدن اولین نور کم سو
و نارس آن طرف دیوار
ولع چیدن خورشید به سرم می زند..

بین خودمان باشد
هر روز وسواس چیدن
خورشیدِ نوبرانه و داغ سر صبح را دارم؛


گاهی چند خطی گلایه هم
چاشنی ذوق کودکانه ام میکنم
و می گذارم داخل چشمانم..

آخر گلایه های چشمان تاثیر دیگری دارد...
آدم ناغافل رام می‌شود،


اصلا باید همیشه بهانه ای باشد
برای گلایه از نبودن ها..

من گلایه های عاشقانه را دوست دارم..


زهرا سادات

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.