تا صدایت میکنم جان را نثارم میکنی
با نگاهت حس خوبی را فراهم میکنی
گفته بودم یک دقیقه با تو تنها میشوم
در به رویم بستی و یوسف صدایم میکنی
گرچه از زیبایی ات احساس لذت میکنم
از خدایت شرم دارم استقامت میکنم
بار الها عشق ما را پاک حفظش میکنی ؟
گفته بودی تو بخوان من استجابت میکنم
محمد خوش بین
العجل آقا بیا
وعده دادی یار کی این وعده اجرا می کنی
طی شده عمرم ولی امروز و فردا می کنی
سالها و ماههــا چــون برق و بادی در گذر
العجل آقا بیا آقا بیا مجــذوب دلها می کنی
منصور مقدم
و عاشقانه های من همیشه ردپای توست
این دل پاره پاره ام فقط فقط برای توست
تو نیستی و نمی دونی چی میگذره بدون تو
توی سکوت خونه ای که خالی ازصدای توست
ببین ببین چی می کشم تو پرسه های هر شبم
تو کوچه های خاطره که رنگ خنده های توست
تو آفتابی و شبم ،سحر نمی شود، بتاب
بتاب و گرم کن مرا که گرمی از هوای توست
بهار شد و نیومدی، خزان شد و نیومدی
بهار زندگانیم ، جوانیم فدای توست
تمام می شود ولی، چه دیر می شود ولی
میایی و مزار من شاهد گریه های توست
مجید توانا
در دل تاریکی شب
در زمستانی سرد
دل تنگم بگفتم که بنویس
کلامی زخودت
که چگونه است
احوال دلت؟
گفتم ای دل ولمان کن بخدا
حال دلم غمناک است
گر بگویم ز احوال دلم حولناک است
گفت مگر احوال دل عاشق چیست؟
با تشر گفت مگر چیست این عشق؟
که شده درد به منو امثال من
عشق یعنی چه دگر، ولمان کن بخدا...
گفتم ای دل تو ندانی درد مرا
عشق ،یعنی صحبت، از لب پنجره ها
عشق ،یعنی آش در ،خانه ی همسایه ها
عشق ،یعنی کلاسور به کلاسور دم دانشگاه
عشق ،یعنی صحبت از عاطفه
عشق ،یعنی ساخت خاطره ها
و هزاران کلام دیگر.... و در آخر
عشق درد قشنگیست که لذت دارد
بدون پایان ........
محمدمتین کرمی
ببار باران ببار ای نازنینم
که من بار دگر رویت ببینم
بزن بر شیشه های آشنایت
که من تنهاتر از تنهاترینم
بیا با هم بر این دنیا بگرییم
که من منتظرت. روی زمینم
ببار بر تک درخت زندگانی
که من عاشق تر از عاشق ترینم
شود هر روز دلم دلتنگ باران
ببار باران که من تشنه ترینم
سمیرا صالح
بگو کجا نشستی ،کجای این حوالی
که بدگرفته حال و هوای این حوالی
تو آن ستاره سرخ ،که یار آسمانی
من این زمین خسته ،غبار آسمانی
تورا نهفته گفتم ،میان بغض هایم
از این غم فراوان بیا بکن رهایم
شکسته روی برکه به روی ماه خاموش
ای یادگار خوبِ ،زمان نافراموش
تو ای نسیم رفته سفر سلامتت باد
به هرکجا گذارت به دشت و گلشن افتاد
نمی رود ز عالم حتی اگر بمیرد
هرآنکه خویشتن را به عشق می پذیرد
حسین وصال پور
در دل هوس بود و نگاهی خوش گمان داشت
میدید سیبی را و ترس از باغبان داشت
انگیزهای پیدا شد و قصد جنون کرد
آسیمه سر در دست جام شوکران داشت
آوارهی دیر خراب آباد گردید
مستاجر دنیا نه جا و خانمان داشت
رویید مهر و عاشقانه سر برآورد
انگار عاشق ریشهای در خاک دان داشت
نایافته روی زمین یک جای ویران
پایین تر از افلاک گنجی در نهان داشت
افسوس که در چیدمان آرزوها
تقدیر در برنامهاش چون و چنان داشت
یا تلخ یا شیرین به دنیا این حکایت
القصه نقل عشق بود و داستان داشت
علی صادقی
تا من، تو را
دارم
داری تو، مرا
نه نگـــــاه
به آفتاب
می دهم نه
دل، به ماه
محمد ترکمان