تو نازترین حادثه بودی لباس رنگی خطی خطی در تنت داشتی دیرت شده بود
دوان دوان به این و آنسو میرفتیش مرا صدا زدی تا نگاهم به نگاهت افتاد
در دلم ولوله افتاد اولین تبسمت آخرین داستان غمانگیز بود آتشی در سینه ام روشن شده بود
حال عجیبی بود دلم میلرزید آشوب به پا شده بود با آن که از اولین وصالمان سالها میگذرد الان چون هما در تب انتظار با پیرهن پاره پاره ...
صالح طاهری زنگی
برای رسیدن به وعده هایت داشت عمر نوح
تا ز بد عهدی بنوشی از جان و مال و روح
نسل ها سوختیم تا یغما بردند زین بردگان
اب وُ خاک وُ رود وُ دریا وُ جنگل وَ کوه
در خوابی تلخ جان سپردیم اما بدان
عاقلان بر بیداری ما آمدند در ستوه
سیل خون خلق سیرت نکرد و ببین
مسلمانی خارج شدیم دسته و فوج و گروه
خرافات آوردید به جای فرهنگی سترگ
ای ریا کارِ ربا خوارِ دزدِ بی عار،کو آن شکوه
دیگر نوری نیاید در این زخمها برون
چون که مرهم نیست دلِ چرکین مجروح
اشکان اهنگری
قسمت من نشود بوسه ز لبهای تو تا کی
تو بگو خوش بکنم دل به تماشای تو تا کی
زده امشب به سرم از غم عشقت بشوم مست
آن قَدَر.. تا بزنم دست به حاشای تو.. تا کی
امشب هم در تب عشق و غم هجران تو سر شد
تب و هذیان من و اینهمه رویای تو تا کی
بی خبر از منی و بی خبر از حالِ خرابم
وعده ی آمدن و امشب و فردای تو تا کی
روز من شب نشود یا شب من روز نگیرد
تا نگریم خبری از تو و از جای تو تا کی
هوس بوسه ز لبهای تو چندان به سر افتاد
که مرا برده به یغما لب رعنای تو تا کی
جای من باش و بگو من چه کنم با غم عشقت
صبر بی حاصل من ناز تو. سودای تو تا کی
تو بگو من چه کنم با غم و دلتنگی و حسرت
ای به قربان تو من.عاشق و رسوای تو تا کی
من خمار می ام ای ساقی میخانه.. بفرما
من ننوشم نخورم باده به فتوای تو تا کی
سعید غمخوار
در دهکده تردید ،ایمان چه مه آلودست
این عطر نم خاک، یک شهر غم آلودست
تو غصه که، کم داری
من غصه که، کم دارم
تو کم ز فراوانی ،
من حسرت کم دارم ..
یک شعله بی جان و یک دشت ز خاکستر ..
آتش خود جانان بود .
ققنوس یه افسون است
تو در طمع آنی با اینکه پر از اینی
این آن منم از تو این فرق زر و کود است ..
آن شب که تو را خیر و مارا به سلامت بود
شر در دل خوبی بود ،،
این راه چه آسودست
مرتضی ناطقی
قامتش خمیده،
روحش رنجور،
جسمش تکیده.
مویش سفید،
دلش گرفته.
خسته از جبر زمانه،
ملول از مردمان،
گوشهگیر، آزرده،
زخمخورده از روزگار.
کولهباری از غم و غربت را میکشد بر دوش،
اما برای شادی بیقرار.
با پاهای بیجان و سنگین،
لنگ لنگان و آهسته،
افتان و خیزان،
گام میگذارد او،
در خفا و سکوت شبها،
به آن سوی خاک زمین،
می رفت و می رفت و میرفت،
اما بیصدا اشک میریخت،
تنها شانه هایش میلرزید.
چشمانش تاریک و خاموش،
بیسو،
دربندی از درد و اندوه.
با هر نفس،
خاطراتی تلخ از گذشته را،
به یاد میآورد،
بار سنگینش را میکشد بر دوش.
آیا آرزویی در این سرزمین مرده و خشک،
در دل دل مردهای،
محکوم به سرزندگی،
در این دریای خشکیده،
گمشده و مفقود،
جوانه میزند؟
آیا در این دشت پراز خشکی و سرما
که هر بذر امید در خاک آن،
محکوم به فناست،
در این دل رنجیده و زخم خورده،
که تنها، میتپد،
روزنه ای از امید جوانه میزند؟
آیا هنوز نوری را در تاریکی میبیند؟
آیا هنوز امیدی را در دل مردگی میجوید؟
کاش که آرزویش،
چون شعلهای روشن،
در این بیابان خشک و دلسرد جوانه بزند،
و در خاک این دشت خشک،
شکوفههایی از شادی و آرامش بروید.
مرتضی ناطقی
جوانه
یعنی تو
در بوته ی بهار
فروغ گودرزی
از من رنجیدهتر بیهیچ آهی بگذر و
شاخههایم را ببر از بیخ کرمِ خونخوار
من شکستم سر سجاده دل و
تو به عقلت کمر حیله ببند دلبرکم
گرچه آتش زدهای عقربه قافیه را
سوختن زیستتر از زیستنِ بیذوق است
ساحل گمشده در دریای منِ خانه خراب
هی به دنبال نباش، من کُشتم
علی رفیعی
سرخی قلب من از بودن خون ،در آن نیست
آتش عشق ،نشانش دل گلگون باشد
از مه و باد و فلک ، ابر ،ندارم گله ای
مظهر عشق ،شناسش گل دلخون باشد
غرق در ماتم ،ولی،با یاد او سر می کنم
اینچنین سرکردنی از کافران هم دور باد
کاش گوید آنکه با عشقش تنم بی جان نمود
عاشق هجران کشیده،خانه ات پر نور باد
گرچه چشمانم به ره مانده، نمی بیند رخش
لیک دل را با امید دیدنش جان می دهم
تیشه فرهاد گر با عشق شیرین کوه کند
نیست بالاتر زجان،در عشق او آن می دهم
محمد قدیرنژاد