امشب به تعبیر دلم جایت چقد خالی شده
عطر همان گیسوی تو، در خاطرم جاری شده
امشب سزای قلب من، سوز هزاران خاطره است
گویا درون سینه ام سیل جهانداری شده
هیچم ندارم یک نشان از خاطری دُردی کشان
گویا مثال مرغ شب، داد دلم ساری شده
مهدی سمرقندی
در لحظههایی که قلبم به نغمهی عاشقانهی عشق میپردازد، دیوانهوار به پرتوی امید و شوق میدرخشم.
تمام وجودم در آتش عشق سوزانده میشود
و در این جنون عاشقی، هر نفس، هر حرکت، هر نگاه، هر لمس، همهی وجودم تنها به دنبال تقریب به تو است.
در این لحظات، هر چیز دیگری اهمیتی ندارد، جز لذت بیپایان بودن در این جنون دلنشین عاشقانه.
میلاد درویشیان
کشتی شکسته ام،
در طوفانی سهمگین و بی پایان.
سهمم همین ، اما چه باک
که دل به دریای تو سپرده ام...
علی رضا عزتی
میخواند
فاخته.
از کار افتاده است
آخرین باتریِ بامداد
و فراموشیست در نجوا با وجود
اما
یقینِ درخشندهی شعلههای مردادماهی
از قلب تو بر من فرود میآید
چرا که دوستدار تو هستم و بس
حتی اگر که ماه تو بر من نگذرد
سحر بر پیشانی تو
گل سرخی خواهم کاشت
تا از غیاب عطر
در هوا و آیینهات نسوزی
تا علفهای هرزِ دهانهای محتضر
بر پیکرهی سبز سکوتهای تو نرویند
پیداست که نمیخواهد زیبایی
در این کارزار بماند
چرا که دروغ با باد در چرخش است
و همهچیز
مهیای کشاندن پولک آسمان به زخم
اما نه تا آن زمان
که اَبَرسازهی رویای تو
در میانهی جهان است.
حسین صداقتی
وقتی نیستم
زیبایی دنیا برا چه کسی باقی خواهد ماند؟
به هر دلیلی رانده ام
از خود،
دیگری،
از
کتاب های که سوختند
یابه همان شکل
رطوبت خودرا
به نسل دیگر داده اند
ترجیحا کتاب های شعر
یا چیزی
که ازخاکستر من
برای باد تیمم ساخت
وقتی نیستم به شکل دیوانه وار
روی عصب ساعت ها راه می روی
زمان را از دیواری می پرسی
که هرگز سایه ای نداشته است
وقتی نیستم
آرامی،
که دیگر کافه ها بوی شعر والکل نمی دهد
و تو کولی وار
میان اراده ی خود
رقص باله را پرواز می دهی
که ای کاش
هیچ مسافری نرسد
و هیج کجای دنیا بوی شعر ندهد....
وقتی نیستم
تازه گلویت گام بر می دارد
موهایت را از شراب بیرون میکشی
لبت را
با بوسه ای تر میکنی
دوباره زمان را از دیوار می پرسی
دوباره
از شعر می گریزی.....
سالار شمس
خنده مانند ویروس مسریه
غم و غصه آن هنگام خالیه
خنده حس نزدیکی آرد ارمغان
فرق ندارد هستی کجای جهان
وارد جمعی بیگانه شدی
وارد کاخی ویرانه شدی
تاس خنده را بینداز بر زمین
خنده خواهد درخشید چون نگین
این نگین پادشاهی دست کیست
جز آنکه بیشتر خندانده نیست
مهدی فلاح
شاید از خاطر تو پاک شده
اسم من ؛ چهره ی من ؛ علاقه ام
هیچ نیایی برسر دفترچه ی خاطره ات؟
هیچ نباشد که ز من یاد کنی درباره ات؟
تو بدان ؛؛ باشی کنارت خوش شویم
ور نباشی یاد تو در جان ماست
حک شده ، امضا شده در قلب ماست ؛
هیچ قاعده و شرط نباشد چاره ام
جمع قضات اگر حکم دهند درباره ام
تو بدان در بند قانون منی
در خیالم محو آغوش منی
محمد پاکدل
هر که در یاد من است سوخته دلان است
هر که در جاممن است مست پی عشق روان است
هر که را روز ازل دامن خونین کشان است
پی مطلب بدود تا که سرانجام ندان است
خاک غمکده یار گواه دل رنجور زمان است
مست باشد مه من تا که سرانجام خزان است
خاک و آبم نیست در این وادی که مان است
طفل ماند ز فراق تا که در آغوش کشان است
ساغر و می که در خرقه ی زاهد حرام است
عالم اندر دل و جان است که به باطن سلام است
پی سامان رود از رود که روزیست رسان است
خوش بگفتا به سر بسته عالم که گلستان همان است
سامان کیانی
از دور سلامم را شنید
پای رقصان بی صدا خنده به لب
آمد او مریم به دست
سرخوش از جامه یِ پُر زَرقِ هوس
عشقِ بی رنگِ افتاده نفس
دستِ بی رحم نیاز
بی خیالِ حسرتِ آخرِ من
سوار بر اسب سپید
چون سزاری زِ براندازیِ من می آمد
او گذشت از درِ اول و حتی هفتم
یوسفم نیست بگوید
این خواب به زلیخا حرام است
می تند بی تردید آهسته تارِ تردید را
میزند نعره ی مستانه به قدرت
میانِ من و آن حالِ خُضوع
که دگر پُر شده آن گوشِ مَنو
چشم من از حال و هوا
میشود زیبا نگاری محسوس
تنِ آفت زده ای
مینشیند بر زبانم بی افسار
پیچکی بر روح و جانم هرزه وار
آتشِ شیطان به شعرم زد زبانه
دل آشوب شد شاعر از رقصِ دوباره
عباس سهامی بوشهری