یادم نبود از ردّ نگاهت بی هراس از تو تعریف کنم

یادم نبود
از ردّ نگاهت بی هراس از تو تعریف کنم
پنجره را باز بگذار
تا اشعارم را ببینی
برای دیدنت به پرواز در آمدند
برگ های درختان برای توغبطه می خورند
چرا زین خبر بی خبرند
همه منتظر دعوتند تا تختخواب تورا با گل بیارایند


منوچهر فتیان پور

فلک فصل جوانیم سیاه کرد

فلک فصل جوانیم سیاه کرد
تمام آرزوهایم تباه کرد
به حیرانی گذشت عمرسیاوش
نشست دور وبه شاهکارش نگاه کرد

نوشتم سطر به سطر رفتی جوانی
نماند از عطر وبویت هیچ نشانی
سیاه شد دفتر عمر سیاوش
نه تاب دارم نه دیگر هیچ توانی


بگو ای روزگار اکنون که هستی
مگر دیوانه انه ای شاید که مستی
جوانی را گرفتی از دل من
پرو بالم زدی کامل شکستی

جوانی رفت و کرد در به در من
نشسته گـرد پـیری بـر سـر من
همان دلبر که جان میگفت سیاوش
حالا بد گو شده درد سر من

نخواهم بی تو من این زندگانی
نـدارد فـرقـی پـیـری بـا جـوانـی
به دنیایی که سیاوش بی تو باشد
چـرا بـاشـد زمـن نـام و نشـانی

چرا اُفتان وخیزان رفت جوانی
چه پاییزان و ریزان رفت جوانی
رسیده موسم پیری سیاوش
گـریـزان و گـریـزان رفـت جوانی

جوانیم چرا بیرنگ و بو شد
ز کردار زمانه زیر و رو شد
شدم بازیچه ی غمهای دوران
به دل ماند خاطراتم آرزو شد

چرا سنگ میزند بر من جوانی
چقدر درد میکشم از زندگانی
کسی جای سیاوش گر نبوده
نمی داند ازاین درد نهانی

خدایا روزگارم زیر و رو شد
ز یار نازنینم گفتگو شد
جوانیم خو گرفت با حسرت یار
دلم با درد پیری روبرو شد

چرا حس جوانی گشته خاموش
ز غمها جاهلی گشته فراموش
دلم چین چین شد از دست زمانه
که پیری با دلم گشته هم آغوش

فلک با دوری و دیری چه سازم
جوانی رفت و با پیری چه سازم
نشستم انتظار، امید به دیدار
سراغم گر نگیری من چه سازم

دلم دردی عمیق دارد گرفته
هوای آن رفیق دارد گرفته
بیاد عهد و دوران جوانی
به تن دارد حریق سوختن گرفته

جوانی را به راهت من نشستم
چو فرهاد از غم شیرین شکستم
وفاداری گرفتم پیشه در عشق
دلم بر دلبری دیگر نبستم

سیروس مظفری

به دست زخمه تیز خیالت

به دست زخمه تیز خیالت
غمی هر شب دلم را می نوازد
زدم قید زمان و زندگی را
از آن روزی که چشمت قید ما زد

نباشی زندگانی زندگی نیست
غزل بی قافیه معنا ندارد
بدون رویت ای خورشید روشن
شب دلتنگی ام فردا ندارد


نهادم سر به درگاه نگاهت
غرور سنگی دل را شکستم
تو با درد دلم نا آشنایی
فغان از من که دل را بر تو بستم

نمیدانم چرا اینقدر تنگ است
دلم از دوری آن موپریشان
عزیز من نمی‌داند وفا چیست
خدا خود داند و این بی وفایان

عباس اسماعیلیان

نگاهت بوته ی دلتنگی است

نگاهت
بوته ی دلتنگی است

که در باغچه ی چشم هایم روییده

زینب ساعدی

سلامی از صنم بر شاه صنم جان

سلامی از صنم بر شاه صنم جان
مرا بُردَست یادت خواب و خور و نان
حمایل کرده ام آغوش خودرابا نور مهتاب
مرنجان ساربان این خسته دل را با تب و تاب
در این وادی که ایمن نیست صید از تیر صیاد
خرامان و شتابان‌ و چمان از هر سه فریاد
بیا یکدم سبک تر رو ، تمنا و تماشا کن صنم را
ویا بشکن همه بت خانه ها و شاه بتهای درو
ن را
اگر گفتند چرا بودت میلی با دل لیلای لیلی
بگو صحبت ز مجنون است و درد و وِیلای لیلی

مرضیه فتحیان

احساس می کنم تو منی ،توی قاب زیباتر

احساس می کنم تو منی ،توی قاب زیباتر
نقاشی ات کشیده اند در کتاب زیباتر
هر روز میکنم سلام عاشقانه تقدیمت
دیوانه ام نموده ای تو با جواب زیباتر
ذلف سیاه و دسته دسته مژگانت
در عارضت نشسته پیچ و تاب زیباتر
از مهر جانفزای تو در قحطی امید
می جوشد از درون دلم ،افتاب زیباتر
یک جرعه می چکیده از لبان شیرینت
پیچیده در فضای دلم بازتاب زیباتر
نقش خیال تو معنای زندگانی ام
معنای بودنم شده، سراب زیباتر


فرزاد حسینی

من با آفتاب رابطه ای دیرینه دارم

من با آفتاب رابطه ای دیرینه دارم
با آن ابرهای سفید
پرندگان در حال پرواز...
از شعاع دور نور می آیم
دشت آسمان را می‌پیمایم
میروم به سمت باران
تا آن افق نامشهود...
در راز گل سرخ می زی ام
در ثانیه ها زرد
میان تصویر احساس...
هم صحبت شده ام با شکوفه های یاس
جاده رنگین کمان را پیموده ام
و رسیده ام به دریای آبی روز
من با آفتاب،نور،آسمان و کل جهان
رابطه ای دیرینه دارم...


مبینا سلطانلو

گاهی رفتن از ماندن خیلی بهتر است

گاهی رفتن از ماندن خیلی بهتر است
کسی که نداند ارزش زمان از گاو کمتر است
زندگی به زمان زده دست خود را دستبند
اگر وقت شناس نباشی در زندگی میخوری کمربند
سر پیچ از هیچ پیچ نترس چون صاف نشود
اگر همه گویند از آن ترسی دارند لاف نشود
حقیقت زمانی در ذهن همگان برملا می شود
که زمان از دست سر خورده و کمر دولا می شود

زندگی برایم اگر معنا داشت، زندگی میشد
چون معنای درستی نمی یافت، سرگردانی میشد
ذهن خویش مابین همه چیز ماند و سکون کرد
زندگی من را تا توانست جگر زیر دندون کرد

عرفان برقک

من دلخوشم با ظلمت این خانه ی ساکت

من دلخوشم با ظلمت این خانه ی ساکت
من بال پرواز خودم را بعد تو بستم
این کوه را کندم ولی رفتی تو از اینجا
بعد از تو من اندازه ی فرهاد خستم

هر شب که رویای می افتد به جان من
هر دفعه تا مردن مرا این پنجره می برد
باریدن برف و زمستان بی تو زیبا نیست
دیگر کنار پنجره چایی نخواهم خورد

چی مانده از این خانه جز احساس تنهایی
از خود نپرسیدی که او آنجا چرا مانده ؟
هر شب دو فنجان چای می ریزم ، نمیدانی
رویای بی رحم تو در این خانه جا مانده

رفتی ولی احساس می کردم تو اینجایی
انگار هر دفعه به من چشمم کلک می زد
چیزی نگو از تیرگی زیر چشمانم
رویای تو هر شب مرا اینجا کتک می زد

علی قاسمیان