در پسِ پرده‌ای از ابهام،

در پسِ پرده‌ای از ابهام،
سایه‌ها رقصِ جنون می‌کردند بر دیواره‌های دلم.
نه شبی بود، نه روزی،
فقط هاله‌ای از سکوت،
و نفس‌هایی که در هوای سرد،
بخار می‌شدند.

رویایی در دل شب داشتم،
رویایی بیهوده،
چگونه می‌توان گلی کاشت
در بستری از یخ؟
چگونه می‌توان عشق را آبیاری کرد،
وقتی که آب، خود، یخ بسته است؟

زیر چتری از ستاره‌های گمشده،
قدم زدم، بی‌صدا،
در مسیری که نه پایانی داشت، نه آغازی.
فقط بود، مثل نفس‌هایی که می‌کشیدم،
بی‌وقفه، بی‌انتها.

در این سفر بی‌مقصد،
یک قطره باران شدم،
رها در باد،
بی‌آنکه بدانم کجا باید فرود آیم.
بر شاخه‌ای خشک؟
یا بر گونه‌ای که انتظار تسکین دارد؟

در نهایت، دریافتم که هر قطره، هر نفس، هر قدم،
یک داستان است،
در حال نوشتن،
بر صفحه‌ای از زمان،
که نه مرکبی دارد، نه قلمی،
فقط انگشتانی که رویاها را به واقعیت می‌بافند.

و من، همچنان میان سایه‌ها می‌رقصم،
با امیدی در اعماق وجودم،
که شاید، روزی، گلی بروید،
در این بستر یخی،
و طلوعی رخ دهد،
در این شبِ بی‌پایان.

مسعود مالمیر

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.