می خواهم ببوسمت
که چشمانم لبهایم و دستانم
پر از شهوت خواستن تو است
زمان در میان نگاه من و تو
مبهوت مانده است
دنیا و مردمانش گم شده اند
من مانده ام با تو
و هزار خواهش
که ذره ذره وجودمان فریادش می زند
و عطشی که جز با لبانت سیراب نخواهد شد
من ماند ه ام با تو
با هزاران فرسنگ دل تنگی در میان بازوانت
من مانده ام با تو
با یک نگاه پر از خواهش
و بوسه ای که بر لبانمان بی تابی می کند
من مانده ام با تو
ابوالفضل صیاد
باید غزل می گفتم اما مثنوی شد
یک نکته از ظاهر ولیکن معنوی شد
مریم ترین گل با نفس های مسیحا
بانوی شهر معجزات عیسوی شد
مانند دشتی از شقایق های وحشی
خون جگر می خورد و آخر لالوی شد
از حافظ و شاخ نباتش هر چه گفتم
هر واژه ام لبریز شمس و مولوی شد
از بس که راه کوچه باغم را گرفتند
این بخت خواب آلوده آخر منزوی شد
دنیا بهشت اول نوع بشر بود
یک خوشه گندم سد راه اخروی شد
علی معصومی
باز امشب اشک چشمم را خریدی ای خدا
روی قلبم دست مهرت را کشیدی ای خدا
من کجا بودم، تو را هرگز نمیدیدم چرا
مثل شبنم روی گل از دل چکیدی ای خدا
حس خوبی با تو دارم، شاد شادم با تو من
با سکوتت آرزویم را شنیدی ای خدا
خسته دل بودم به غم دلبسته بودم آمدی
خانه ام آباد شد عیدی سعیدی ای خدا
باز شد آغوش گرمت،خوب شد احوال من
شاکرم، راحت مرا از من بریدی ای خدا
مونسم هستی که میبینی مرا در شعر من
باز امشب اشک چشمم را خریدی ای خدا
راضیه بهلولیان
تو برای همه بودی
و اما تو برای من همه
ای همهمه ی هر لحظه ی ذهن آشفته ی من
در وادی این عشق بسی خون جگرها خوردم
نفسی دم نزدم تا نفسی در دم گرمای نگاهت باشم
همدم روز و شب و تلخی دوران و چاشنی شیرین من
هر کجارفتی بسلامت سفرت باد همدل
گهگاهی قدحی نوش به دل
یاد ما جرعه یی سرکش به نوش
ای که در کوی کسان در طرب و نوش
یاد ایام و ره جاده و هر برزن
بگذارش به هوای دل و تن
بر من بگذرد و آنچه بماند آهی
از دل وآله و شیدا سرسخت
نکنم بعد از این عهد و پیمان با کس
که خطا بود هر آنچه بر کس بستم
سفرت خوش، روزگارت سرمست
و لیکن ای یار
نبُوَد شرط و عهدعشق برین طریقت
رها فریدون
عشق وقتی در میزند
باید کسی را داشت
که در جادوی نگاهش
درسرخی لبهایش
درگرمی دستانش
در عطر آغوشش
عطش زیستن در حصار دستانش
روزها را آشفته کند
وخواب را از چشم رویاها برباید
باید کسی را داشت
باید کسی را تاپای جان دوستش داشت
باید کسی را از خواستن بیشتر خواست
افسانه ضیایی جویباری
چون آمدی
برایم مشتی خاک بیاور
از مزرعه ی پدری
خاکی که پدر در آن گندم می کاشت
هر بهار سبز می شدیم
جوانه میزدیم
آن هنگام که باران می بارید
اشک حلقه میزد
در چشم ما
آش نذری می پختیم
شکر می گفتیم
چون می آیی
برایم مشتی از آن خاک بیاور
چون در آن برف میبارید
درون ما هم عشق
و امیدرا پنجره ای بود
رو به زندگی
رودخانه جانی تازه میگرفت
چشمه از این که بود زلال تر میشد
پیراهن صحرا پر بود از لاله و بابونه
لب پرنده
پر از اواز
برایم از همان خاکی بیاور
که پدر با آن خانه ساخت
و مادر به آن عشق افزود
و من و برادرانم
زیر سقفهای چوبی
قد کشیدیم
مشتی از ان خاک
می خواهم که بو کنم
بوی داشته ها و نداشته هایم را می دهد
بوی خانه ی پدر بزرگ
بوی صمیمی همسایه
بوی تمام کسانی که از خانه ی دل ما
به هجرت خاک رفته اند
از تمام تحفه های جهان
کمی از خاک آن کوچه برایم بیاور
از جای پای آن مردمان.
محمد نیکوعقیده رودمعجنی
مانده یاد و خاطری از آن شه والا مقام
از نژاد آریا و بابک او بودش به نام
ترک بود و صفت شاهانه بودش در خورش
او که خرم بود و سرخوش از سرور مردمش
آذری بود و بلندای کلیبر گشته بود ماوای او
قوم بذ را گشته بود او رهبر و هم امتی همراه او
بیست سالی بر بلندای دژ بذ شاه بودش در عیان
امن و آرامش ز مأمون و زقومش رفته بود اندر نهان
چون بگردد هم بدینسان چرخ ایام و زمان
ضعف و سستی گشته بود بر دولتش همچون خزان
قلعه جمهورش ز آرامش دگر بدانسانش نبود
در نبردش هم خبر از هم رکابانش نبود
عهد و پیمانی که با سهل بن سنباتش ببود
ساهلی کرد بر خودش چون او خیانت پیشه بود
دست و پا در بند و چرخان در میان جاهلانی از عرب
دایماً او میکند در زیر لب از خالقش مرگش طلب
آغشته در خون خود او دستی به سیمایش کشید
بر زردی بعد از هلاک بر صورت خود خط کشید
در قلب تاریخ ای جهان همسان بابکها چه شد
مانده فقط از یادشان نام و نشانها را چه شد
جواد اسدنیا
زمستانی ورق می خورد
تقویم سرنوشت
نگاه سرد
فصل نمی شناسد
علیرضا سعادتی راد
این قصه به پایان رسید و
دفتر عشق
چون معجزه ای...
به دست مهتاب رسید
مریم مینائی مارال