بی کس ترین عالم منم قسم به جان عشق
دیگر مپرس تو حال مرا به دوستان عشق
خوش آمدی سپیده تو به بزم عاشقانه ام
مجنون هم شده بودم گهی به آرمان عشق
دردم نهفته گشت و اما کسی خبر نداشت
با من چه کردی شده ام نامه خوان عشق
ساقی بیار باده ای را که مستم کند همی
رقصی کنم از شور تو من عارفان عشق
خوابم ربود و تو را هم به خواب دیده ام
اکنون تو مال منی شده ای خانمان عشق
عزلت گزیده ای و قهرت کمالی نداشت
فرسوده شد از قهر تو این کهکشان عشق
تاریخ گواه هست که تو هم گریه کرده ای
از دوری جعفری شده ای نوحه خوان عشق
ثبت است جریده های مجنون به ریگ دشت
آنجا که نوشته بودند لیلی ایست توان عشق
علی جعفری
چشمهایم
حرف دل را گفت
پس
لبهایَم بسته ماند.
آگرین یوسفی
برخیز و بیا امشب ای یار دل انگیزم
بی ماه رخت اینک بیخواب و سحرخیزم
رسوای جهان کردی این دلبر تنها را
حالی که بهار آمد لیکن گل پائیزم
طوفان بلای تن تفتیده به تقدیری
کولاک مکن ای دل آفت زده جالیزم
بوران زمستانی دی ماه و زم از مهرت
در بستر خود خفته تب دارم و تب ریزم
مرغی که سخن گوید آهنگ هزین خواند
در شام سیه کاری غم نامه ی پرهیزم
فریاد و فغان از جان آرند و تو می بینی
آن جا که به یغما رفت با لشکر چنگیزم
فرسوده و افتاده کاج شب میلادش
زردم به سرِ شاخه بی ریشه و برگ ریزم
انفاس مسیحایت هر دم چو نسیم آید
خونابه ی قلبم را پاشیده ز دهلیزم
آلاله ی بیرق ها زینت چو کفن کردند
گر نیست نشان از تو برچیده و ناچیزم
برگرد کزین دنیا خشکیده سراب و آب
بر دار جفا پیشه گردن شده آویزم
افروز ابراهیمی افرا
این شعر چیست
که این همه تنهایم می کند
می نوسیم
سایه ها در درونم راه می روند
تاریکی شب نمی شود چرا؟
تاریکی غروب نمی کند چرا؟
از دلم غروب نمی کند تاریکی
تنهایی صورتی از مرگ دارد
باید پرده های را کنار بزنم
روشنایی از سایه دیوار بالا می رود
پنجره ها دل نگرانند
صورتی رو به درخت ها دارد قاب تاریکی
این درخت ها دیگر
با پای شکسته راه می روند
شاخه ها با دست های سبز خود
رود را نوازش می کنند
آوازی سر نمیدهد این روشنایی
باید غروب کنم
تا خاک من را پیدا کند
دلم مثل شاخه ای شکسته
فقط ریشه ها را خشک می کند
پیدایم نمیکند
این روشنایی
غروب می کند
دلم
تنها می شود
دلم چون شاخه پاییزی می شکند
سبزه ها در دلم بیدار می شوند
مرگ پیدایم می کند
تاریکی غروب می کند
محمد رضا ترابی
خوش باش که محشری در کار نیست
حیله کن،نیرنگ بزن، قیامتی در کار نیست
دام بگذار بر سر راه هر جنبنده ای
بگیر و ببند ، حسابرسی در کار نیست
امانت افسانه شد و خیانت روا
مجازات و آه دامن گیری در کار نیست
عشق و تعهد فدای عیش و عشرت شد
همسر و اولاد را پیوندی در کار نیسست
چشم سیاه و موی سیاه و بخت سیاه
قلب سیاه را نور سپیدی در کار نیست
یوم الحساب همه دروغ است و لاف
پیامبر و قرآن و عقوبتی در کار نیست
وای اگر ، وای اگر، کفر و هذیان باشد سخن
در پل صراط تو،راهی در کار نیست
راه تو را با اشک خونین خواهم بست
تنها تویی و اعمالت ، هیچ کسی در کار نیست !!!
حجت موسوی
آن هنگام که اندیشه های فرزندان تمام می شوند
این مسئله را مردی قلم می زند
میدانم زنی در لباس مردانگی
نمی ترسید و فرمان می داد
ودر شب فریاد نمی زد
و صبحگاهان در لا به لای درختان جوان بلوط
منتظر کسی بود صبح خیر بگوید و
پاسخی ندهد
تا دیگران بدانند چه با غیرت
و او عشقش را پنهانی نگه دارد
و جوان کرد با خنده گذشت
تادر گرمسیر کاری باشد
و عشقش را مدتی جوان نگه بدارد
آنقدر سرمایه نداشتیم
تا اندگی افروختیم
کوچ اجباری
ماندگاری طولانی
و پس اندازهای سخت
چیزی باقی نگذاشت
چیزی از عاشقی نسیبمان نگشت.
بعد از سالها
در ابادی پیر زنان گفتند در کودگی چیزی شنیدیم
اوه
خیلی دور
گورستان قدیمی کجاست.
علی محسنی پارسا
دو چشمانت مثال ماه نورانی
هوش بردی و هم دل گاه ،میدانی
آسودگی در خاطرم نیست هر گز
خاطره نه،تو جان من و روح میمانی
حاتم محمدی
تنها یار میکده منی
سرو چمان منی
ناز و عشوه تو را خریدارم
به غمزه ، کرشمه یار ، نفس منی
به گل و مهر و بهار
معشوق ماه چهره منی
در دیر به جستجوی توام
جام می به دست تو سیرابم
به فتانه جان به لب رسیدم
فتن تو به صد جان خریدارم
چه بسا که هزار دست فشان بستانم
در برابرت رقص کنان بستانم
آتش زنم رخت و برقع
پریشان کنم گیس و چهره
چه نقش زنند به رخ روزگار
که عاشق سوزانند در بر دلدار
خاکسترش به پایش ریزند
ققنوسی متولد شود در این وادی
تا به ابد به پای او بنشانم
دسته گلی به رز و مریم و نسترن
جرسی زنم که بدانند
عاشقی به وصل رسید
معشوقی به عنوان
دلبری رسید
حسین رسومی