این شعر چیست

این شعر چیست
که این همه تنهایم می کند
می نوسیم
سایه ها در درونم راه می روند
تاریکی شب نمی شود چرا؟
تاریکی غروب نمی کند چرا؟
از دلم غروب نمی کند تاریکی
تنهایی صورتی از مرگ دارد
باید پرده های را کنار بزنم
روشنایی از سایه دیوار بالا می رود
پنجره ها دل نگرانند
صورتی رو به درخت ها دارد قاب تاریکی
این درخت ها دیگر
با پای شکسته راه می روند
شاخه ها با دست های سبز خود
رود را نوازش می کنند
آوازی سر نمیدهد این روشنایی



باید غروب کنم
تا خاک من را پیدا کند
دلم مثل شاخه ای شکسته
فقط ریشه ها را خشک می کند
پیدایم نمیکند
این روشنایی
غروب می کند
دلم
تنها می شود
دلم چون شاخه پاییزی می شکند
سبزه ها در دلم بیدار می شوند
مرگ پیدایم می کند
تاریکی غروب می کند

محمد رضا ترابی

منتظر بود که دست هایش را پنهان کند

منتظر بود که دست هایش را پنهان کند
مثل وقتی که قرن ها در خودش فرو رفته
دست هایش را از خودش بیرون بکشد
و خودش را از نبودنش جدا می کند
دست هایش سرد می شود
دلیل آتش را نمی فهمد
دلیل سرما را در آتش نمی فهمد
آتش خاموش می شود
دلیل آتش وقتی خورشید می تابد را نمی فهمد
خورشید خاموش می شود تاریکی حجم دست هایش را می بلعد
دلیل این همه تاریکی وقتی خورشید می تابد را نمی فهمد
نمیداند خورشید تاریک می کند یا تاریکی آتش می زند
نمیداند تنهایی تاریک می کند یا تاریکی تنهایی را می آورد
دلیل این همه تنهایی را نمی فهمد
دلیل این همه تنهایی در خیابان های شلوغ را نمی فهمد
دلیل این همه تنهایی در تاریکی را نمی فهمد
دلیل پنجره ای که در قاب تنهایی اش می میرد
در من پنجره ای است که جنین دیواری را سقط کرده است
وقتی تکه تکه خودش را پس می دهد
دلیل بودنش را نمی فهمد
دست هایش را بیرون می کشد
اجاقی تاریک
و تنهایی شعله ایست که دست هایش را می سوزاند.
دلیل بودنش را نمی فهمد
وقتی دلتنگی هایش آغاز می شود


محمد رضا ترابی