عشق باشد پرتوئی ازکمال و معرفت

عشق باشد پرتوئی ازکمال و معرفت
جلوه ای ازعاطفه درمقام و مرتبت

مجازی یا حقیقی هردو ازیک قاعده
بینش والاتری ازفهم و درک و رابطه


امیرعلی مهدی پور

جهان کودکی شاد است و خندان

جهان کودکی شاد است و خندان
چه در خندیدن و چه حال گریان
شبیه غنچه های نو بهاریست
ز گریانش به دلها خنده جاریست
همه نازش کشند با هر بهانه
کزو نازترکسی نیست در زمانه
گهی باخنده و گاهی به گریه
هدف را پیش بردبااین رویه
سلاحش در رقابت گریه اوست
رضایت در نهایت خنده اوست
نگاهش همچو خورشید تابناک است
چو ائینه دل او پاک و پاک است
کلام او تو گوئی یک کتاب است
به دیدارش همه دلها کباب است
که این دوران دوران طلائیست
همه اعمال ماحکم خدائیست
اگر خواهی بدانی تو از این زیست
بشر را بهتر از این دوره دور نیست


قاسم بهزادپور

کاش معجزه ای شود

کاش معجزه ای شود
بیایی در آغوشم
سرخیِ لبانت را ببوسَم
تا نقره باران شود
آسمانِ ابریِ شَبَم

آگرین یوسفی

آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست

آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست
   با نامه ایش گر بنوازی غریب نیست

   امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است
   چون دست او به گردن و دست رقیب نیست

   اشکم همین صفای تو دارد ولی چه سود؟
   آینه ی تمام نمای حبیب نیست

   فریاد ها که چون نی ام از دست روزگار
   صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست

   سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند
   در آستان عشق فراز و نشیب نیست

   آن برق را که می گذرد سرخوش از افق
   پروای آشیانه ی این عندلیب نیست

کدکنی

چه کنم؟

چه کنم؟
روزگاریست که من خاموشم
لیک
قلب من می‌جوشد
چَشم من می‌گرید
روح، در تن من، رنجور است
سر من بی تاب است
در دلم
پر ز غوغای جهانم، هنوز
پر ز احساس و کلامم، هنوز
لیک
چه کنم؟
همه، از هوش روند...
قلم و جوهر و دست
همه، آشفته و خالی
نقش، بر آب زنند...

چه کنم؟
نفسم گرم آید، سرد و بی‌روح رود
عاقبت
همه تن می‌کوشند
شعر بر باد دهند...
و سخن ها همه بر خواب روند...

نه نه...
پر ز احساس و کلامم، هنوز
پر ز امید و پیامم، هنوز

نَفَس و دست و زبان
عاقبت
همه تن می‌ کوشند...
عاقبت
همه، آواز دهند...
همه، بر ساز زنند...


پریسا سبحانی

میخوانم و میدانی بیمارم و بیداری

میخوانم و میدانی بیمارم و بیداری
بیزار و پریشانی حالم تو که میدانی

در جشن عروسک ها رقصیدم و خندیدم
غمگین و هراسانی حالم تو که میدانی

با مرگ کبوتر ها پرواز کنم شاید
در راه خراسانی حالم تو که میدانی

با ریزش قبرستان روحم به قفس برگشت
در حمد خدایانی حالم تو که میدانی

بیچاره همان گوشی کز صحبت من پر شد
ای مردک سیمانی حالم تو که میدانی

ساغر که رسد ساقی خالی بنما بطری
اغوش فراونی حالم تو که میدانی

< تا عهد تو در بستم عهد همه بشکستم >
گویی که پشیمانی حالم تو که میدانی

امد به سخن جانم: عاشق نشدی برگرد
بشکستم و پیمانی حالم تو که میدانی

< خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو >
میخوانم و میخوانی حالم تو که میدانی

حالم به چه می ماند اخر نتوان گویی
میدانم و میمانی حالم تو که میدانی

رزوان به کجا رفتی خواند چو کسی شعرت
شاید که غزل خوانی حالم تو که میدانی


مهدی صداقتی

انگار به سر رسیده راهم

انگار به سر رسیده راهم
آتش انکار زدند به جانم
تنگ شده دیوار خانه بر من
زندانی شده صاحب خانه در حبس تن
خنده را بر من حرام کردند
آنچه حرام بود را حرام زاده ها حلال کردند
به جای حکم قصور آن کردند
هر آنچه حق بود نثار ناحقان کردند
به دار آویختند گردان های با ارزش را
به طاق بستان ببستند گردن های بی ارزش را
خراب کردند خانه ها را
بی خانمان کردند فرزندان خدا را
خدا از کفر مردم پوشیه برصورت کشید
برای آخرین بار نیز دستی بر جهانش کشید
یم غرید از طوفان هفت رنگش
کوه لرزید از رعشه آهنگش
زمین شکافت و فریاد و غریو کشید
آسمان هزاهز کرد و ابرهایش به پایین کشید
افتاد و افتاد برگ های درختان
تا که تمام شد همه چیز در این جهان

ستایش توانا

اگر هر بار من از خاطراتم با تو پرسیدم

اگر هر بار من از خاطراتم با تو پرسیدم
بدنبال فقط یک لحظه از آن عشق جاویدم

شبی وقت طلوع چهره ات در زیر نور ماه
ازین عشق و‌ پریشانی و سختی ها چه ترسیدم

مرا فکر نبودن در کنارت سخت آزرده است
ولی در عاشقی با تو دچار حس  ِ تردیدم

به آینده امیدی نیست تا پیدا شود راهی
چه می گردد شَوی مرجع برای حکم تقلیدم

مرا این زندگی گشته سیاه و سرد و طوفانی
بِشو سیاره ی امید و نوری شِبِه خورشیدم

مرا آهنگ تلخی هست در گوشم که می گوید
منم یک فرد زندانی که انگاری به تبعیدم

برای اندکی فرصت کنارت زندگی کردن
به روی تلی از مشکل ، صبوری کرده ،خندیدم

نمی دانی به روی خاطرات تلخ و غمبارم
شبیه ابر بارانزا همیشه سخت باریدم

شبیه نقشه ی راهی ، مثال مقتدای کل
زمانی که کنار کوهی از اندوه خوابیدم

کنار مَحکَمه تنها ، فقط با فکر آزادی
به شبهای سیاه و سرد چون یک ماه تابیدم

اگر فرصت بدست آرم در این جولانگه عصیان
به فکر یک گذرنامه که دارد مُهر ِ تمدیدم


فریما محمودی